۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

دوباره


بخوان به نام گل سرخ، در صحاريِ شب،

كه باغ ها همه بيدار و بارور گردند.

بخوان، دوباره بخوان، تا كبوترانِ سپيد

به آشيانه ي خونين دوباره برگردند.


بخوان به نامِ گل سرخ، در رواقِ سكوت،

كه موج و اوجِ طنينش ز دشت ها گذرد؛


پيامِ روشنِ باران،

ز بامِ نيليِ شب،

كه رهگذارِ نسيمش به هر كرانه برد.


ز خشك سالي چه ترسي!

-كه سد بسي بستند:

نه در برابرِ آب،

كه در برابرِ نور

و در برابرِ آواز و در برابرِشور...

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

قصه پيداست ز خاكستر خاموشيِ ما !..



اين مكان تا اطلاع ثانوي، رسماٌ تعطيل مي باشد...

گرچه پيش از اين هم -به دلايلي- عملاٌ تعطيل بود!!

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

خدا سلام رساند و گفت...

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.

فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم.
و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد. و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.
زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
عرفان نظر آهاری




پی نوشت:
1.دلم تنگه.

2.این روزا نمیتونم چیزی با مغز خودم بنویسم!
نميدونم باز كي ميام اينجا.. اصلاً ميتونم بيام يا نه!

3.چندتا در بسته روبه رومه. ميگن پشتش "حكمت" هست! موندم تو کار حکمت قشنگش...

4.یه تصمیمِ تقریباً کبرایی(!) گرفتم. از امروز اجراش شروع ميشه
سخته! ولی باید بشه.
شمایی که از اینجا رد میشی!.. اگه خواستی.. اگه تونستی.. واسم دعا کن.
ممنون دوست من

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

مرثیه ای در مورد کنکوری ها

نخستین بار گفتش از کجایی
بگفت از پشت سد آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت نکته خرند و تست فروشند
بگفتا تست فروشی در ادب نیست
بگفت از درس خوانان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق به کنکور
بگفت از دل تو گویی و من از زور
بگفتا عشق کنکور بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا گر کند مغز تو را ریش
بگفت مغزم بود این گونه از پیش
بگفت ار من بیارم رتبه ای ناب
بگفتا وه چه می بینی تو در خواب

رها






کش رفته از:http://www.lowpnu.persianblog.ir/

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

دلایل غیبت کبری


آسمون +ریسمون... آسمون/ریسمون... آسمون*ریسمون.... آسمون-بافتنی-ریسمون!!!
.
.
.
چیه؟!

خب این همه آسمون ریسمون بافتم که نگم دیگه D: حوصله بهانه تراشی ندارم..
***

1. عطف به بیاناتِ مبارکتان که فرموده بودید " تریپ غمناکی به نوشته هایت راه نیابد واگر راه یابد، ما راه مان را کج کنیم و تو را ترک گوئیم " ؛
بدینوسیله با شما راه می آییم ، و راهی که شما پیش پایمان نهاده اید طی خواهیم کرد.
امید است به بیراه ختم نشود.

2. از آن جا که گاه به گاه دچار روحیاتِ بسیار اَه-اَه و حال به هم زنی می شویم و گند می زنیم به همه چی، تصمیم داریم همین حوالی کنجِ خراب آبادی بنا کنیم که هر وقت عین این دخترای لوس و ننر چهارده ساله، دلمان گرفت آنجا برویم رومانتیک بازی در بیاوریم و با خدا جانمان بلندبلند درد و دل کنیم و یه خرده تخلیه ی روحی شویم!

پس بدانید و آگاه باشید که هیییییییییییییییچ وقتِ هیچ وقت از اون ورها رد نشید و گرنه شما را واله و شیدا خواهیم خواند! گفتیده باشیم آ بعداً نیایید ادعا کنید.

3. وُلِک امتحانات آخر سال نیز در پیش روست و ما 4 راه بیشتر نداریم:
الف)از خروس خوانِ صبح تا بوقِ سگ اینجاها پلاس باشیم و کار و زندگیمان را بی خیال شویم و درس مَرس هم فوتِینا!
ب) هر روز سر بزنیم اما با خروس وسگ همراه نشویم و روزی تفقدی زنیم، این درس بینوا را!
ج) سلطان خوبی باشیم و به معاهداتمان با مامی و ددی پایبند. "اول خوردن درسا... بعد اومدن اینجا!"
د)زیادی خوب و گوگولی شویم وکلا بی خیال اینجا شویم و آنقدرخرزنیم تا کور شویم و به مراتب شریف گاگولی نائل آییم!
خب! شما میگی کدوم راه؟! بگو تا نمونم سر چهارراه!
به قول مشاورمان(خواجه حافظ شیراز!!):
"راه صعب است مبادا که خطایی بکنیم"

خیلی راه راه شد نه؟ حالا اگه گفتی این نوشته چند راه داشت ؟!

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

باءِ بسم ا...

"به نامِ آفریننده ی مهر"
کتابتِ این دیباچه را به تاریخ چهاردهمِ مهر ماه، و به سالِ یکهزارُ سیصدُ هشتادُ هشتِ خورشیدی، آغاز نموده و به نام "هانیتُ المُلوکِ کنکورُ السَّلطنه ی مِهرُ الدوله"، مُهرش می نماییم.

درباره اینجانب:
عرضم به حضورمبارکتان که؛
هانیتا در لغت به معنی مسرور و شادمان می باشد و در وبلاگستان، به پشت کنکوری ای اطلاق می شود که وقتی همه ی رفیقانش خرشان از پل بگذشته و همه ی رقیبانش نیز عییییییینِ [بلا نسبت] حیوان باربر مشغول خواندن... که چه عرض کنم؛ خوردن کتابهایشان هستند، خوشحال و شادمان به وب نویسی روی آورده. آن هم چه وبی!!

مسروریم زیرا؛ این همه بلا از زمین به آسمان صادر می شود(!) اما شادمانی ما هنوز سر جایش است.

و دلِ خجسته داریم زیرا؛ از این دل هایِ شکسته یِ تیر خورده ی افسرده ی خون چکه کن هییییییییییچ بخاری بر نخواهد خیزید! پس به ناچار خجستگی مان هنوز برجاست –البته بهتر است بگوییم برپاست. چون طی این یکی دو سال چنان صَدمتی بر خجستگی مان وارد آوردند که دست و پایش بشکست و از آن تنها خستگی و افسردگی بر جای ماند. ما نیز آمدیم اینجا تا بلکه جیم بزنیم بر خستگی و دوباره خجسته شویم-.

پس همچنان شاد می مانیم و می خندیم. و وقتی دنیای واقعی لبخندهای مجازی مان را هم تحویل نمی گیرد؛ به دنیای مجازی می آئیم و واقعی می خندیم.

بله جانم! ما زنده ایم و زندگی می کنیم ، حتی میان این آسمانی که به زمین آمده...